سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خلاصه قسمت پنجاه و هفتم ( 57 ) سریال افسانه جومونگ ( بخش دوم و س

<$BlogSkyMore4Post$>

 

----------------


» نظر

خلاصه قسمت پنجاه و هشتم ( 58 ) سریال افسانه جومونگ ( بخش کامل )

<$BlogSkyMore4Post$>

اویی و جومونگ وارد غار میشن و اونجا جومونگ خاطره ورودش به غار رو برای اویی تعریف میکنه ،بعد از اینکه کمان رو برمیداره میبینه کمان سالمه درصورتی که اخرین بار خودش کمان رو شکسته بود..

همون موقع پیشگو گیوم سان ظاهر میشه و به جومونگ میگه صاحب این کمان تویی

جومونگ میگه که تا اونجایی که من میدونم این کمان جز گنجینه های بویو هست ،چطوری میگی مال منه؟

پیشگو میگه این کمان رو یه راهب به بویوداد تا ازش نگهداری کنن تا زمانیکه سرزمین جوسیون بشه مثل اولش اما اونا با هان دست به یکی کردن و به خاطر منافع خودشون مهاجرین رو اذیت کردن برای همین این کمان مال پدرت هه موسو بود اون که مرحوم شد و نتونست زمینها رو پس بگیره در عوض تو باید جانشین اون بشی

تو سه تا گنج داری که یکیش اینه ،جومونگ میپرسه دوتای دیگه کدومه؟ راهبه میگه اینا رو دیگه خودت باید با مغز خرگوشیت کشف کنی و توی راه رسیدن به هدفت هیچکسی راه رو برات باز نمیکنه این خود تو هستی که باید راه رو باز کنی

دوباره راهبه میره و دست کسی بهش نمیرسه،جومونگ و اویی کمان رو برمیدارن و از غار میرن بیرون،جومونگ از اویی قول میگیره که درباره چیزهایی که دیدن و شنیدن به کسی چیزی نگه

توی قصر بویو شاه مثل دسته گل نشسته تا پزشکش بیاد و یه دستی به سر و روی برق زده اش بکشه

پزشک میگه از کی اینطوری شدی؟شاه میگه دیشب که رعد و برق میزد نتونستم بخوابم و تب داشتم ،صبح که پاشدم دیدم خشکل شدم!

پزشک هر چی این ور نگاه میکنه اون ور نگاه میکنه چیزی به ذهنش نمیرسه و میگه من نمیفهمم اصل  این بیماری چیه...

اوضاع تو گیه رو به شدت خرابه و هر چی سوسانو تا 100 میشماره خبری از جومونگ نمیشه که نمیشه

تا اینکه سویانگ بهش میگه انقدر الکی خودتو گل نزن این اگه میخواست تاالان خبر میداد ،حتما دلیلش هم اینه که معلوم نکر دیم بعد از جنگ کی قراره رییس گیه رو بشه...

یه وقت خنگ نشی ریاست رو بدی به جومونگ،اگه بردیم هم خودت باید حاکم بشی

همینطور که این دوتا دارن با هم کل کل میکنن ،یونتابال از راه میرسه و میگه سوسانو پاشو یه کاری بکن که این سونگ یانگ هر چی ارتشه جمع کرده و همین روزاست که بریزن سرمون

بالاخره جومونگ و اویی به اردوگاه میرسن و همه فضولها تا اویی رو میبینن که با یه صندوق اومده میرزن دورش تا ببین عمو واسشون چی خریده!

اونم تمام فضولها رو میندازه اون طرف و صندوقچه رو به جومونگ تحویل میده

بازم جلسه شروع میشه و دعوا بر سر اینکه ایا باید به گیه روکمک کنن یا نکنن سر میگیره

جومونگ میگه از این به بعد کسی حرف نزنه ت اخودم تصمیم بگیرم

و بعد هم صندوقچه رو به راهبه ها میده تا واسش یه جای امن نگه دارن

خانواده شاه توی قصر بویو،یکی یکی واسه دیدن شاه میرن و افسرده برمیگردن،یونگ پو که ظاهرا خیلی دلش سوخته میگه خیلی دلممیخواد به ددی کمک کنم ،تا مشاورش میگه فکر تسو باش که همین فردا پس فردا سرو کله  اش پیدا میشه و تو باید سماق بمکی،فکر کمک به باباش هم از یادش میره و دوباره به فکر نقشه کشیدن  و اینکه چطوری تسو رو از معرکه دور کنه میفته

تا یونگ پو بخواد علیه تسو نقشه بکشه،تسو از مرز برمیگرده و به ملکه میگه همه کارهایی که تو مرزداشتم رو تموم کردم و اومدم

 

--------------------------------------

دیدین تسو برگشت به قصر و مامی جون ازش یه استقبال درس حسابی کرد

تسو احوال باباشو میپرسه که ملکه بهش میگه خودت برو ریختشو ببین

شاه با کاهن اعظم در حال برگزاری مراسمی هست که مثلا خدایان ببخشنشو و ریختشو درست کنن،اون موقع که جراحی پلاستیک نبوده،مجبور بوده دست به دامن خدایان بشه!

تسو و زنش تا ریخت پاپا رو می بینن کپ میکنن و تسو هم چند قطره اشک تمساح میریزه و با التماس و فغان و اشک و زاری از کاهن میخواد هر کاری میتونه بکنه تا باباش خوب بشه...

شاه میگه خیلی داد و بیداد نکن،از بس که کارهای بد کردم خدا منو شکل لبو کرده

توی اردوگاه که فعلا به جومونگ خوش میگذره ،یه مراسم فستیوال اتش راه میندازن و موپالمو تمام تجهیزاتی که به تازگی ساخته رو به اون نشون میده ،از بین همه جومونگ از بمب دودی بشتر خوشش میاد ...

شاه که نمیتونه با اون سرو وضعش جلو ملت ظاهر بشه ،میشینه پشت پرده و عین عروسهای دوره قاجار ،از پشت تور با وزیرها حرف میزنه و واسه اینکه برگشتن تسو رو تو جیه کنه ،میگه  از بس این بچه تو مرز زحمت کشید و رنج برد و عرق ریخت ،تشخیص دادم برگرده بویو بهتره!

ملکه یه جورایی بدش نمیاد که از این بلاها سر شوهرش بیاد ،برا ی همین به تسو میگه ننه مراقب مملکت باش که الان بابات میفهمه خونه و خونواده چه نعمت بزرگیه و بعد هم رو به سولان میگه هر چی زودتر یه بزبز قندی واسه ما بیار وگرنه مجبورم این تسو رو دوباره زنش بدما!!!

سولان خیلی ناراحت میشه و وقتی یه سویا رو با یوری ،پسر جومونگ می بینه  امپر حسودیش میره روی 1200

هائوچن ،محافظش واسش یه دارو میاره که باباش از هیون تو فرستاده اما سولان میزنه زیرش و میگه واسم یه دکتر خوب پیدا کن

برگردیم اردوگاه ،که هیون و ماری هرکاری میکنن نمیتونن از زیر زبون اویی بکشن اونی که جومونگ از این مسافرت با خودش اورده چی بوده

تا اینکه اویی از ماری میخواد بهش سواد یاد بده

همه اینا یه طرف،اوضاع واسه سوسو نو روز به روز بدتر میشه و جومونگ هم اونا رو بی جواب گذاشته ،سایونگ به سوسونو میگه هر چی زودتر خودت یه کاری بکن که این جومونگ اگه میخواست کمکمون کنه تا الان سرو کله اش پیدا شده بود،سوسونو که میدونه اگه بخواد نفر به نفر به جنگ بره ،بدبخت میشن به فکر راه چاره میفته

عمه سوسونو تصمیم میگیره الان که اوضاع خیلی وخیمه بره التماس سونگ یانگ بکنه ،اما یانگ تاک بهش میگه دیگه الان واسه التماس دیره و دعا کن که تو جنگ برده نشیم!

سایونگ یه محافظ جدید برای سوسانو پیدا میکنه و دختره چنان حالی از افسرهای مرد اونجا میگیره که همه کف میکنن و سوسانو هم اونو به عنوان محافظش انتخاب میکنه

سانگ یوونگ توی دربار هیون تو بعد از پاچه خواری شدید از حاکم میخواد که بعد از پیروزی در جنگ ،جولبون رو به یه کشور تبدیل کنن

حاکم هم ظاهرا قبول میکنه و ته دلش میگه بدبخت نمییفهمه چه نقشه ای براش کشیدم

 

--------------------

جومونگ که هنوز تو فضا هست و با فکر کردن به حرفهای اون پیرزنه خوابش نمیبره،یه دفعه جو میگیردش و به وزیرهای راست و چپش میگه ما از این بعد هدفمون اینه که سرزمین های جوسیون رو پس بگیریم

اونا میگن جوسیون  دیگه چه صیغه ایه؟جومونگ میگه خودم هم تازه شنیدم تا  اینکه وزیرش میگه من دوستی د ارم که خیلی این چیزا حالیشه  و میریم ازش میپرسیم این جوسیونی که تو میگی خوردنیه یا پوشیدنی

طرف که اسمش استاد چانه و یه بازرگانه کلی تحویل میگیره و به جومونگ میگه قبلا ها این زمین ها اشغال شده و درباره تاریخش چند تا کتاب بوده که تو اتیش سوزی از دست رفته و فقط یه کتاب هست که اونم تو کتابخونه بویو هست.....

بعد هم یه نقشه به جومونگ نشون میده که نقشه همون جوسیونه

و در عوض میگه چون این نقشه خیلی باارزشه ارتش دامول باید از گروه من محافظت کنه که جومونگ هم قبول میکنه و وقتی میبینه قلمرو جوسیون انقدر بزرگ بوده ،تعجب میکنه

بیاین سر شنگول و منگول که ،منگول که همون یونگ پوی خنگول خودمونه ،به تسو میگه پاشو بیا یک میزی واست چیدم که تو هتل های پاریس هم گیرت نمیاد ! و مشرو ...واست گذاشتم باقلوا!

تسو سرش داد میزنه که من نمیدونم تو کی میخوای ادم بشی ،مگه نمی بینی ددی مشرو....رو فدغن کرده تا بلاها تموم بشه!

یونگ پو با خفت میره

پشت سر اون ،نارو و بو میان و تسو به  بو ماموریت میده از دو ر ارتش د امول رو زیر نظر داشته باشه

همین موقع ها هم هست که یه دارو واسه یوری ،پسر جومونگ میارن بخوره،قبل از اون یوهوا گل سر نقره اش رو میزنه توی دارو و میبینه که سمی هست


یه سویا میگه به شاه بگیم ،اما یوهوا میگه شاه فکر میکنه ما داریم ادا در میاریم و فایده ا ی نداره

من خودم هر چه زودتر تو رو میفرستم بری پیش جومونگ

ارتش دامول راه میفته که به گیه رو بره و به سوسانو کمک کنه

اما سوسانو که دیگه نمیتوه بیشتر از این صبر کنه ،به باباش میگه قراره سونگ یانگ واسه رسیدن نیروهای کمکی اش جشن بگیره ،من سربازامون رو شکل تاجر میکنم و برای اونا شراب می بریم،بعد  ازداخل قصر سانگ بهش حمله میکنیم

یون تابال هر کاری میکنه نمیتونه جلوی سوسانوی لجباز و بگیره و سوسانو داخل یه خمره بزرگ قایم میشه

انگار میخواستن ترشی اش بندازن!!

 

وقتی مامور بازرسی میاد خمره ها رو چک کنه.....


» نظر

خلاصه قسمت 60 سریال جومونگ

<$BlogSkyMore4Post$>

افراد جومانگ پسرعمه سوسانو رو می بینن و مخفیگاهشونو پیدا میکنن،پسر عمه دارویی رو که معلوم نیست اون موقع شب از کجا اورده به سویانگ میده،جومونگ با دیدن سوسانو هری دلش میریزه...

سونگ یانگ که نمیتونه بیشتر از این حقارت رو تحمل کنه تصمیم میگیره به گیه رو حمله کنه

بالاخره سوسانو به هوش میاد و از جومونگ بابت کمکش تشکر میکنه

چون اوضاعش خیلی وخیمه جومونگ پیشنهاد میکنه اون و سه تفنگدار حواس ارتش سانگ رو پرت کنن اینا هم یواشکی جیم بشن

یکی از سربازا سوسانو رو کول میکنه و به دستور جومانگ میرن گیه رو

جومونگ بهشون میگه تا من بهتون اوکی ندادم حمله نکنین

 

بالاخره یه جلسه میذارن و تو این جلسه ها هم جومونگ حرف خودشو به کرسی میشونه و میگه باید یه حمله اساسی به اینا بکنیم که ریششون کنده بشه ،اول ازهمه باید به حساب ارتش هان که دارن میان کمک اینا برسیم

سوسانو میرسه خونه و بیهوش و زار و نحیف میفته تو تخت و پزشک معالجه ش میکنه

عوضش یون تابال جلسه میگیره که چیکار کنیم و چیکار نکنیم ،عمه میگه من همین الان میرم به دست و پای سونگ یانگ میفتم ،تا ببخشدمون ،سویانگ ضایعش میکنه و میگه جومونگ گفته تا من بهتون خبر ندادم کاری نکنین

کاهن قصر هم که این همه راه رو کوفته و عنر عنر پاشده رفته پیش همون زن پیشگویی که کمان رو جومونگ داد ،با یه بقچه زیر بغل برمیگرده و به شاه میگه پیشگو کفته از این اب بزن به سرو صورتت بلکه حالت خوب بشه

 

 

 

کاهن دو زاری هم یه مراسم الکی برگزار میکنه و شاه خوب میشه

و اما روز حمله ارتش هان به ارتش دامول میرسه،مو پالمو و سربازا همه جا رو پر از بمبهای دو دی میکنن و وقتی ارتش هان میرسه تیرهای اتشی میندازن و الانفجار!!

توی هر قسمت جومونگ باید یه بخشی از هنرهاشو نشون بده،اینجا هم یه چند  نفر رو با تیر و کمون مرحوم میکنه(مثل می تی کمان که تو هر قسمت تسکه میگفت احترام بذارین)

این یه بلای اعظم بود که سر سونگ یانگ اومد ،برای همین حاکم هیون تو هر چی فحش خارجی بلده نثارش میکنه و میگه 2000تا از نیروهای منو واصل کردی به درک منم همین امشب میام ممکلتتو میگیرم

  این سونگ یانگ بدبخت انقدر خفت میکشه که دیگه روش نمیشه التماس کنه

جومونگ با خوشحالی برمیگرده گوگوریو و اول از همه حضور ملکه تشریف فرما میشن که هنوز بیهوشه


ننه مرده تسو هم که در به در دنبال یه جایی میگرده که تصرف کنه و هیچ جا گیرش نمیاد ،تا میفهمه جومونگ اردوگاه رو ول کرده به امون خدا ،میپره  اونجا و هر چی زن و مرد و بچه ست رو میکشه

 

 

------------------------------------------

 

وقتی که حال  شاه یه کم بهتر میشه ،موقعش هست که کاهن خبری رو که از پیشگو  گرفته به شاه بده،کاهن  میگه که پیشگو گفته جومونگ یه قوم جدید تاسیس میکنه و میخواد زمینهای از دست رفته جوسیون رو پس بگیره

تا شاه اسم جوسیون رو میشنوه  به کتابدارش میگه کتابهایی که تو قصر درباره جوسیون نوشته رو ببرن پیشش

اینجاست که همه قصر با مخلفاتش رو سر یونگ پوخراب میشه و به چه کنم چه کنم میفته

از شانس بدش تاجری هم که کتابها رو ازشون گرفته از بویو رفته

یونگ پو کتابدار رو  مجبور میکنه به شاه بگه کتابها گم شدن و اونم بیخبره

کتابدار هم از ترس جونش به شاه میگه من فقط ده ساله که کتابدار قصرم و از اون موقع تا الان همچین کتابایی ندیدم

تسو بعد از کشتن اون همه  ادم بی پناه برمیگرده  تا به ددی ش خبر بده که چه شجاعتی به خرج داده ،ولی همه چی با خبری که نخست وزیر میاره به هم میریزه

نخست وزیر خبر میده که جومونگ با گیه رو متحد شده و همین روزاست که یه قوم جدید بسازه

شاه جلسه فوری میذاره و هر کسی یه نظر ی میده

همه میدونن که متحد شدن ارتش دامول با یه قومی که نزدیک بویو زندگی میکنند به ضرر بویو هست

شاه اعلام جنگ میکنه ولی وزیر مالیات میگه انقدر مردممون بدبخت شدن که نون ندارن بخورن ،کیو میخوای بفرستی جنگ؟

شاه می بینه چاره ای نداره جز اینکه رییس بیریو رو چاخان کنه ،برای همین یه نماینده میفرسته بیریو تا به سونگ یانگ بگن اگه غذا و سلاح سربازامونو تامین کنی ما هم بهت نیرو میدیم تا با ارتش دامول بجنگی

 

یه سو یا که می بینه او ضاع انقدر خطرناکه و امکان درگیری بویو و دامول هست از یوهوا میخواد زودتر از قصر فرار کنن

وقتی ندیمه ش بهش میگه  از اینکه جومونگ رفته گیه رو و اونجا پیش سوسانو هست ناراحتم،یه سویا میگه درسته که خیلی وقته ندیدمش ولی جوری صورت جومونگ یادمه که انگار همین دیروز دیدمش ،حتما اونم منو فراموش نکرده...

جومونگ نقشه حمله به بیریو  رو میکشه ولی کاهن بهش میگه بهتره که بدون جنگ  اونا رو تسلیم خودت کنی(توی سریال امپراطوری بادها ،قوم بیریو بیشترین دردسر رو برای پسر و نوه جومونگ درست میکنن)

همینطور که همه مست پیروزی هستن ،یه سرباز خبر کشته شدن مردم باقیمونده اردوگاه رو میده و همه احساساتی میشن و میخوان پدر تسو رو در بیارن

جومونگ جلوی اویی که به شدت احساسی شده رو میگیره و اونو اروم میکنه

در همین اوضاع و احوال سوسانو هم به هوش میاد و به خاطر همه کارای جومونگ ازش تشکر میکنه

 

بالاخره استاد چان با یه عالمه نقشه و کتاب از جوسیون برمیگرده و اونا رو به جومونگ تحویل میده

جومونگ شاد وخندون از این که می بینه سرزمین ابا و اجدادیش چقدر وسیع بوده بشکن میزنه و بالا میندازه

چان به جوومونگ میگه که نامه رو به مادرش داده و ظاهرا  حال اونو و همسرش خوبه

 

 

---------------------------------------------------------------

 

سونگ یانگ برای یه جنگ دیگه اماده میشه ولی چون تجهیزات کافی نداره از رییس های بقیه قبیله ها میخواد کمکش کنن،اونا میگن ما خودمون داریم از گرسنگی میمیریم ،نون و ابمون کجا بوده که بخوایم به تو بدیم ،(همون مثل معروف دیجیـــــــــــــــــــتالم کجا بوده؟!!)

سونگ یانگ همه رو تهدید میکنه یا جیزی که میخوام بهم میدین یا همین الان کله همتونو میکنم

و اما توی قصر بویو ،ملکه ترتیبی میده که عروس قشنگه ،با باباش حاضر بشن و از اون طرف میگه تسو هم بیاد زن جدیدشو ببینه

تسو که میاد میگه این پنجه افتاب رو واست انتخاب کردم تا بگیریش از این وضع بی بچه بدون در بیای،ما وارث می خوایم...

تسو میگه خوبه و من باهاش ازدواج میکنم ولی باید صبر کنیم تا بویو از این وضعی که درش هست دربیاد

سولان که از همه این اتفاقها خبر داره به تسو میگه یه وقت ملاحظه منو نکنیا ،هر کاری دوست داری بکن (،اخه زن هم انقدر مظلوم و پاک نیت و انسان دوست میشه؟!!)

تائوچن،محافظش بهش میگه مطمئنی اگه زن بگیره ناراحت نمیشی؟ سولان که خیلی جونور تر از این حرفاست میگه وایسا من ملکه بشم،یک پدری از اینا در بیارم که اجدادشونو یاد کنن

سوسانو بعد از کلی ناز و ادا بالاخره از رختخواب میاد بیرون و تو کارای جومونگ سرک میکشه  تا ببینه جومونگ میخواد چیکار کنه،جومونگ واسش توضیح میده اینا نقشه زمینای اجدادیمه و میخوام پسشون بگیرم،ظاهرا سو سانو هم باهاش موافقت میکنه و من باهاتم

 

از اون طرف ،موعد فرار یه سویا و یوهوا می رسه،یه سویا یه خورده غذا واسه نگهبانا میاره که داخلشون داروی بیهوشی ریخته و اونا هم بعد از خوردنش رو زمین ولو میشن

یه سویا و یوهو ا و ندیمه لباسای کهنه میپوشن و از قصر فرار میکنن

افسر سونگ وقتی می بینه نگهبانا خوابن وارد اتاق یوهوا میشه و نامه اونو واسه شاه پیدا میکنه

نامه رو به شاه میده و توی نامه نوشته شده که "دیگه نمیتونم به قولی که به شما دادم وفادار باشم و پیش شما بمونم،وقتی دیدم یه سویا رو به عنوان گروگان نگه داشتی خودم تصمیم گرفتم فراریشون بدم"

شاه عصبانی میشه و دستور میده هر چی اش خوره بفرستن دنبالشون و هر طوری شده برشون گردونن

یه سویا ،یوری ،یوهوا و ندیمه توی تاریکی شب ناپدید میشن....


» نظر

خلاصه قسمت 51

یونگ پو از همون لحظه رسیدن پاچه خواری رو شروعمیکنه و به باباش سر میزنه
وقتی به شاه میگه که از این به بعد زیر بار زور دائه سو نمیره ،شاه میگه من میدونم که حکومت دائه سو حیلی طول نمیکشه برای همین باهاش مخالفت نمیکنم چون نمیخوام تو قصر خونریزی بشه
وقتی دائه سو گرم گرفتن یونگ پو با سفیرهای هیون تو میبینه بهش شک میکنه و به نارو میگه چشم از این مارمولک سیاه برندار که نمیدونم چی تو سرشه

حاکم هیون تو برای سر زدن به شهر چانگ چون رفته و اونجا شهریه که معدن اهن داره ،چانگ چون میگه باید اهن بیشتری تولید کنین تا به شهرهای دیگه هم سلاح بدیم فرماندار اونجا میگه اخه نیرومون کجا بوده که اهن از معدن بیاریم بیرون
اونم میگه من این حرفها حالیم نیس


خلاصه بین مردم از اونا نارضایتی پیش میاد،جومانگ تصمیم مییگره به خاطر همین نارضایتی مردم به اون شهر حمله کنه حمله شروع میشه و توی راه برگشت فرماندار هیون تو جومانگ بهشون حمله میکنه

 و فرماندار زخمی میشه اما هر طوری هست فرار میکنه و تمام نیروهاش هم کشته میشن،

شهر چانگ چون دست جومانگ میفته و مردم به شدت ازش ا ستقبال میکنن



سوسونو به چانگ چون میره تا سربازهایی که موپالمو قولشو از فرماندار گرفته رو تحویل بگیره
نزدیکیهای شهر اطراق میکنن و سوسو نو ،سویانگ رو میفرسته تا سرو گوش اب بده
جومانگ با فرماندار شهر حرف میزنه و همینطور که از اونجا خارج میشه

 سویانگ اونارو میبینه و به سو خبرمیده که جومانگ شهر رو گرفته و الانم سربازهای شهر جز نیروهای اونن
سو میگه الان دیگه فرماندار نمیتونه به قولی که به ماداده عمل کنه و ما هم برمیگردیم به
گیه رو

فرمانداره واسه سولان نامه مینویسه و سولان هم جو زده میشه و میگه به بابام خبر بدین که من نجاتش میدم
سولان میدوه میره پیش دائه سو که یالا به داد بابام برس وگرنه اگه امپراطور بفهمه شهر چونگ رو از دست داده از مقامش برکنارش میکنن



دائسه میگه شرمنده اخلاقتم که ما الان خودمون داریم از گرسنگی میمیریم و پول واسه جنگ نداریم
دختره هم ناراحت میشه و جیغ و داد رو میذاره روش که اگه بابای من نبود تو هم نبودی و بدون بابای من بویو هیچی نیست



این حرف همان و فریاد مادر شوهر که تازه وارد اتاق میشه همان

ملکه اونو سرزنش میکنه که ا ون موقع که ما و بویو بودیم ،تو و بابات تو قنداق بودین و به خاطر همین اخلاقته بدبخت که یه سویا دیر تر از تو شوهر کرده ولی بجه داره و تو هنوز بچه نداری


سولان از این حرف ناراحت میشه و توی قصر زورش به کسی جز یه سویا نمیرسه
برای همین میکیردش به کلفتی و میگه به خاطر تو من تحقیر شدم یه کاری میکنم بچه که به دنیا میری دست و پا نداشته باشه



جومانگ الان که قدرت ارتشش بیشتر شده به هرکدوم از افراد درجه اولش یه پست میده و اینطوری هست که اویی و هیوپ تو ناراحت میشن که چرا جومانگ به افراد تازه واردی مثل گومول و جایسا پستی بهتر از پست ا وناداده

برای همین بینشون اختلاف میفته و دعوا میکنن که این دعوا با وساطت جومانگ تموم میشه


جومانگ که خیلی دلش واسه سو میسوزه ،گیه رو میکنه بهونه و به کاهن میگه دلم میخواد به گیه رو کمک کنم
کاهن میگه الان دیگه انقدر ها ارتشت قوی هستکه بهش کمک کنی



اما سو پیشنهاد جومانگ رو رد میگنه و میگه الان وقتش نیست


عمه سو از این جریان خبر دار میشه و به یانگ تاک میگه این خبر رو زودتربه سانگ یانگ برسون

ه


کاهن جومانگ رو برای مراسم مذهبی اماده میکنه



وقتی که جومانگ کنار اتش د ر حال انجا م مراسمه

 یه فعه خورشید سیاه م یشه و باد تندی میوزه

کاهن یومیول هم که دست به غش کردنش ملسه،بیهوش میشه...

 


» نظر

خلاصه قسمت 49

<$BlogSkyMore4Post$>

وقتی که جومانگ سرش به حمله به حای دیگه ، گرمه موپالمو و موسانگ و اویی و ماری برای حمله به بویو نقشه میکشن، موسانگ گیر میده که منم میخوام بیام که ماری و اویی بهش میگن اونجا بچه بازی نیستکه ! مما میخوایم بهترین افرادمونو ببریم تو همین جا باش از مهد کودکت غیبت نکن!


یوهوا که خیلی نگران اومدنه جومانگه ،از دکتر قصر کمک میخواد اونم میگه یه زقنبودی کوفتی میدم این کلفتت بخوره که مثل مرده ها بشه ،بعد که میندازنش بیرون بره به جومانگ خبر بده

جومانگ هم بی خبر از همه جا در پی تدارکات واسه حمله به یه قبیله ست

سولان هم که منتظر فرصته تا میخشو محکم کنه و سوار دائه سو بشه ،میگه تا دیر نشده کلک این ننه جومانگ وباباتو بکن و خودت بشین سر جاش!دائه سو بهش برمیخوره و ناراحت میشه و با داد و بیداد ول میکنه میره بیرون

دختره واسه ددی محترمش یه نامه مینویسه که اگه جومانگ تا غروب روز پانزدهم نیادش ننه اش و زنش کشته میشن

شاه که نمیدونه باید چیکار کنه و حسابی رشته امور از دستش در رفته که رفته،با ملکه حرف میزنه و سعی میکنه با چاخان کردنش ،کارها رو راست و ریس کنه ،میگه من از سلطنت میرم کنا ر تو هم در عوص به دائه سو بگو به یوهوا و یه سویا کار نداشته باشه ملکه میگه انگار خوشحالی خفه ات کرده؟ تو همین الانشم هیچ مقامی نداری و اگه من دستور بدم همین الان دائه سو سرجای تو میشینه!


 

جومانگ و دسته توی گشت زنیشون یه سرباز بویو رو که نامه سولان رو به هیون تو میبرده میبینن و جومانگ تازه میفهمه که چه بلایی داره سر مادر و زنش میاد


 

اولین کاری که میکنه اینکه یه چند تا دادد محترمانه سر کاهن و موپالمو میزنه و راه میفته که ماری رو پیدا کنه تا پوست از سرش بکنه

سوسونو وارد بویو میشه و به محض ورودش میفهمه که دائه سو بازم دسته گل اب داده واسه همین یه نامه مینویسه به باباش تا راههای مخفی قصر رو بهش بگه

دکتر قصر یه ماده به کلفت یوهوا میده و اونم با ترس و لرز قورت میده

کاهن قصر به ملکه نسبت به کارهای دائه سو هشدار میده ومیگه برای اینکه مردم رو بیشتر از این تحریک نکنین یوهواو یه سویا رو توی اتاقشون زندانی کنین

ماری وبقیه به خاطر امنیت بیش از حد قصر تصمیم میگیرن فعلا حمله رو عقب بندازن وبرگردن جنگل

ندیمه یوهوا به ظاهر میمیره و خود نارو معانیه اش میکنه و وقتی می بینن مرده از قصر میندازنش بیرون تا مردم نبینن که تو زندان مرده

جومانگ که از اردوگاهش به سمت بویو حمله کرده اولین کاری که بعد از پیدا کردن این سه تا میکنه اینه که یکی یه سیلی جانانه تقدیمشون میکنه

 و میگه کی به شما اجازه داده همینطوری راه بیفتین؟اونا میگن اگه تو میرفتی میکشتنت

جومانگ میگه اگه قرار به مردنه ما همه با هم میمیریم!

روز موعود دائه سو دو تا گروگانشو توی قصر میشونه و میگه بیشینین تا جومانگ بیاد

یوهوا میگه اگه منتظرشی خیلی گیر نده که اون نمیاد چون من بهش گفتم

ما دوتا میخوایم جونمون رودر راه اهداف اون بدیم

همون موقع جومانگ توی جنگل به سمت قصر به راه میفته که ندیمه که زنده شده نامه یوهوا رو بهش میده و جومانگ بعد از اون همه قسم و ایه ای که مادرش داده دیگه چاره ای نداره جز اینکه به قصر نره

شب میشه ودائه سو و زنش کنف میشن

سولان که خیلی عصبانی میشه با داد از دائه سو میخواد اونا رو همین الان بکشه اما دائه سو نمیتونه

اونا رو تو ی اتاقشون زندانی میکنن و طبق معمول یوهوا مریض میشه و روبه قبله میخوابه

جومانگ که تک و تنهاست و نمیدونه چه بلایی سرمادرش و زنش اومده از جمع کناره گیری میکنه تا اینکه سایونگ با نامه سوسونو سرمیرسه

توی نامه نقشه راههای مخفی قصر کشیده شده....


» نظر

خلاصه قسمت پنجاه و پنجم ( 55 ) سریال افسانه جومونگ

<$BlogSkyMore4Post$>

یونگ پو وقتی میشنوه جومونگ توی زندانه ناراحت میشه چون میدونه جومونگ میتونه واسش نفع داشته باشه اما از طرفی باورش نمیشه که باباش اینکارو کرده باشه برای همین میره زندان تابببینه واقعا اینطوری هست یا نه.

برای همین میره زندان و اونجا نگهبان ها نمیذارن وارد بشه
نخست وزیر از راه میرسه و میکه جومونگ دشمن بویو هست اگه تو هم باهاش حرف بزنی متهم به دادن اطلاعات به دشمن میشی
یونگ پو میترسه و کنار میره

جومونگ و بقیه توی زندون در حال نقشه کشیدنن که چطوری از اینجا در برن ،اویی و هیوپ داد و بیداد میکنن که یکیشون یه نی نشون میده و میگه توی این سه تا سوزن سمی هست..جومونگ میگه نگهش دار واسه روز مبادا
برادر ملکه که از این اوضاع خیلی ناراحته بهش دلداری میده و میگه سعی کن با نخست وزیر دست یکی کنی
ملکه میگه اون ادم نیست که همون موقع وزیر سر میرسه و میگه من هر کاری کردم واسه بویو بوده و الانم ضمانتتون رو پیش شاه کردم که از زندانی بودن در بیاین.
ملکه دهنش رو کج و کوج میکنه و میره زندان که تسو رو ببینه توی زندان تسو گریه میکنه و میگه ننه من هرطوری هست از اینجا میام بیرون
سوسونو و یون تابال با خفت برمیگردن گیه رو و عمه سوسونو اول یه تو گوشی به اون میزنه و بعد عهم دستور میده زندانیشون کنن
یونتابال ناراحت میشه و میگه یه روزی میاد که قدرت نداری و به من التماس میکنی
پسر عمه سوسونو از اون معذرت میخواد

همه به فکر میفتن که از جومونگ کمک بگیرن تا اینکه سایونگ بهشون میگه خیلی خودتون رو خسته نکنین که اون الان توی قصر زندانیه
شاه که حسابی زده به سیم اخر یوهوا و یه سویا رو به حضور نمیپذیره و اون دوتا دست از پا دراز تر بر میگردن
ملکه سر راه اونا رو میبینه و با تمسخر به یوهوا میگه دیدی این شاهی که انقدر بهش اعتماد داشتی باهات چیکار کرد؟
یوهوا هم با دهن کجی میگه من میدونم که شاه تصمیم درستی میگیره

موپالمو و موسونگ که تازه فهمیدن چی شده تصمیم میگیرن هر طوری هست به قصر وارد بشن

برای همین موسونگ با یکی از سربازهای قدیمی حرف میزنه و به عنوان نگهبان وارد زندان میشه تا واسه جومونگ و بقیه غذا ببره
استاد چین که با یونگ پو به بوییواومده از اون میخواد هر چه زودتر جومانگ رو تحویلش بده تا بتونه بره پیش اامپراطور

شاه وقتی درخواست اونا رو میشنوه استاد رو میندازه بیرون و به یونگ پو هم میگه از این به بعد باید بری اصطبل تمیز کنی..
جومونگ وقتی موسونگ رو میبینه و میشنوه که یومیول رو دزدیدن به افراد دستور میده که امشب باید جیم شیم







نخست وزیر که میبینه هر چی دست روی دست بذاره از شاه خبری نیست و جومونگ هم روی حرف خودش مونده ،دوگوله اش رو به کار میندازه تا هر طوری هست یه کاری بکنه و مملکت رو از دست اینا نجات بده

واسه همین یومیول رو میاره به قصر کاهن ها و ماریونگ از دیدن یومیول شاخ درمیاره و میگه اینجا چه کار میکنی؟ یومیول میگه به زور اوردنم به خواست خودم که نیومدم



وزیر بعد از چند دقیقه شاه رو هم میاره تا کلکسیون کامل بشه و با هم گپی بزنن
یومیول که خیلی دلخوره روشو برمیگردونه و از این لحظه به بعد یکی این بگو یکی اون بگو

یه تیکه این بنداز یه تیکه اون بنداز

نمایش وقتی قشنگ تر میشه که جومونگ رو هم کت بسته میارن و یومیول ازش میخواد به هر قیمتی که هست دست از هدفش برنداره و میگه خدایان برای تو مقدر کردن که یه قوم جدید به وجود بیاری

وزیر مرتب بین حرفاشون میپره و یومیول ازدق دلش به شاه میگه تو واسه خودخواهی خودت گذاشتی هاموسو این همه وقت زندانی باشه تا زنش کنار تو باشه!!!!

یومیول حرف اخر رو هم میزنه و میگه خورشید جدید جومونگه و بویو هم به زودی از بین میره ،وزیر عصبانی میشه و یومیول رو میکشه
شاه عکس العمل نشون میده اما دیگه کار از کار گذشته
یومیول توی بغل جومونگ میمیره

وزیر که میبینه کار از کار گذشته و اب هم از سرش گذشته به ژنرال هیوک میگه امشب کار این جومونگ رو هم تموم کنید

جومونگ همون شب از زندان فرار میکنه و سرراه ارتش بهش حمله میکنه

ژنرال بعد ازمعذرت خواهی از جومونگ دستور قتل اونو میده و دو طرف باهم درگیر میشن که شاه از راه میرسه و میگه اگه کسی بخواد جومونگ رو بکشه باید اول از نعش من رد شه

همه کنار م یرن و شاه به جومونگ میگه این دفعه میذارم بری ولی چون تو خطری برای ما حساب میشه زنت و مامانت باید اینجا باشن تا تو فکر حمله به سرت نزنه

برو بج فرار میکنن و برمیگردن به مخفی گاهشون،نوچه های یومیول وقتی میشنون مرده خیلی ناراحت میشن و براش مراسم میگیرن


و اما بشنوید از قصر بویوکه شاه تسو و زنش سولان رو احظار میکنه و به تسو میگه بار وبندیلت رو جمع کن و برو به قلعه شرقی!! یعنی اون سردنیا

تسو میگه همین االان ما رو بکش راحتمون کن و شاه نهیب میزنه که زیادی حرف میزنی وقتش که شد میفرستم دنبالت
تسو و زنش یه بای بای غلیظ با ملکه میکنن و پایین میرن و بالا میان ،ملکه که مثل مارمولک میمونه میگه ننه تسو من گریه نمیکنم تو هم عوضش اونجا فقط به فکر انتقام باش و برگرد

خلاصه تسو و زن غر غروش راه میفتن سمت شرق و اونجا همون اول کار تسو میگه از الان به بعد هر کی رو که با زن و شراب ببینم میکشم

همه ازترس اطاعت میکنن و جلوی چشم اون ظاهر نمیشن
در اردوگاه ارتش دامول بعد ازمراسمی که واسه یومیول میگیرن ،جومونگ دستور حمله رو صادر میکنه و ارتش اونا چند تا ده و قبیله دیگر رو هم تصرف میکنن

به همین نام و نشون سه سال میگذره


» نظر

خلاصه قسمت 52 سریال افسانه جومونگ

<$BlogSkyMore4Post$>

خورشید که میگیره همه یه جوری دست و پاشون روگم میکنن و همه جا همه از ترس م یلرزن تو قصر هم همینطوره و فقط ژنرال جرات میکنه حرف بزنه و بگه این یه نشونه بدبختیه



ارتش دامول هم از ترس مستثنا نیست و موپالمو میگه بابام میگفت وقتی خورشید میگیره  شاه میمیره



بالاخره یومیول غشی هم به هوش میاد و به جومانگ میگه این یه نشونه است از اینکه دولت فعلی بویو قراره با خاک یکسان بشه و یه دولت جدید جای اونو بگیره



بین همه کسی که تو قصر غش میکنه کاهن هست و ملکه میاد به دیدنش تا ببینه چیه و چه خبره



کاهن میگه برید کاسه کوزه هاتونو جمع کنین که همگی بدبخت شدیم



و اما اگه همه جا رو اب ببره یونگ پو رو خواب میبره که ماجین میاد صداش میکنه و ازسیر تا پیاز قضیه رو واسش میگه ....



جومانگ برمیگرده پایگاه و



واسه ملت سخنرانی میکنه که ما الیم و بلیم و همین فردا پس فردا ست که پوز دائه سو رو بزنیم



غشی ترین بانوی قصر هم بالاخره سر پا میشه و اولین کاری که میکنه اینه که به شاه سر بزنه وشاه یواشکی بهش میگه همین روزهاست که بزنم پس گردن دائه سو و از رو صندلیم بندازمش اون ور ،اینطوری نمیشه



و اما دائه سواین وسط اصلا رو خودش نمیذاره که این علائم معنی بدی داشته باشه وبه وزیر ها میگه وای به حال کسی که ببینم این اتفاقات رو بد تفسیر کنه



ژنرال هیوک رو مخ وزیر اعظم کار میکنه و میگه از وقتی این یه علف بچه شاه شده یه روز خوش ندیدیم یه کاری کن زودتر خود شاه اصلی رو برگردونیم ،وزیر اعظم زیر بار نمیره



ماری و هیوپ به جومانگ میگن سوسونو پیشنهاد کمک تور و رد کرده و فعلا وقت کمک کردن به اون نیست



همینطور که سوسونو و سویانگ درباره کسوف حرف میزنن سونگ یانگ خرفت شوهرش رو به جرم اینکه داره سرباز تعلیم م یده دستگیر میکنه و به سو میگه تو هنوز با جومانگ رابطه داری و واسه همین هم تا زمانی که شک من برطرف نشده شوهرتو میبرم بویو زندانی کنم



اویی از قصر واسه جومانگ خبر میبره و اومدن نماینده هان با یونگ پو برای گرفتن جومانگ رو میگه



چیزی که این وسط جالبه اینه که موگول عاشق موودوک شده ...
 


دائه سو همچینان از جریانات اتفاق افتاده ناراحته که ماریونگ رو احظار میکنه،نارو به کاهن میگه اگه دلت میخواد زنده بمونی به دائه سو نگوکه معنی اون کسوف بد بوده



کاهنه هم جرات نمیکنه راستشو به دائه سو بگه و یه عالمه دروغ سر هم میکنه که این اتفاقات یعنی که شما به زودی شاه میشی




دائه سو انقدر کیف میکنه که با سولان خوش اخلاق میشه و اونم که می بینه فرصت مناسبه ا ز دائه سو میخواد به باباش کمک کنه



همون موقع موچن از راه میرسه و وقتی میگه مردم تو کوچه ها میگن این ها علائم بدبختی هست که دائه سو سرما اورده ،همه چی خراب میشه



دائه سو عصبانی دستور میده همه افسر ها ومردمی که از او بد میگن رو دستگیر کنن...



خودش یه جا همه رو میکشه و حمام خون را ه میندازه



یونگ پو به ملکه اعتراض میکنه و میگه اخه ننه اینم بچه است تو تحویل جامعه دادی؟ همون موقع که یونگ پو با مادرش چونه میزنه پشت در قصر یه عالمه مردم ناراضی جمع شدن که دائه سو با شمشیر بیرون کشیده میره سراغشون


 


ملکه میره جلوشو بگیره و میگه در دروازه رو ببندن ....



دائه سو که خیلی عصبانیه و میگه همه اینا تقصیر این جومانگ نامرده و همین الان میرم دخلشو بیارم

وزیر اعظم که میفهمه چه اشتباهی کرده میره پیش شاه و بهش میگه منو ببخش و غلط کردم و اینا و از این به بعد کاری میکنم شما دوباره برگردی سرجات


برو بچ به جومانگ خبر میدن که ارتش بویو واسه جنگ داره میاد



دامولی ها کمین میکنن و اون گوشه موشه ها قایم میشن تا اینکه ژنرال هیوک وسط های راه سربازها رو میپیچونه و خودش با دو تا سرباز جلوتر میره تا جومانگ رو پیدا کنه



به یه محدوده که میرسه داد میزنه که جومانگ بیادش من کارش دارم



جومانگ از پشت بوته ها میره بیرون و ژنرال بهش میگه من از طرف بابات واست پیغام اوردم


» نظر
   1   2   3   4   5   >>   >